ژاپن: به شدت مطالعه میکند و برای تفریح روبات میسازد!
---------------------------------------------------------------------------
زن و مرد جوانی به محله جدیدی اسبابکشی کردند. روز بعد ضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد که همسایهاش درحال آویزان کردن رختهای شسته است و گفت: لباسها چندان تمیز نیست. انگار نمیداند چطور لباس بشوید. احتمالا باید پودر لباسشویی بهتری بخرد.همسرش نگاهی کرد اما چیزی نگفت.
هربار که زن همسایه لباسهای شستهاش را برای خشک شدن آویزان میکرد، زن
جوان همان حرف را تکرار میکرد تا اینکه حدود یک ماه بعد، روزی از دیدن
لباسهای تمیز روی بند رخت تعجب کرد و به همسرش گفت: یاد گرفته چطور لباس
بشوید. ماندهام که چه کسی درست لباس شستن را یادش داده... مرد پاسخ داد:
"من امروز صبح "زود بیدار شدم و پنجرههایمان را تمیز کردم
زندگی هم همینطور است. وقتی که رفتار دیگران را مشاهده میکنیم، آنچه
میبینیم به درجه شفافیت پنجرهای که از آن مشغول نگاه کردن هستیم بستگی
دارد. قبل از هرگونه انتقادی، بد نیست توجه کنیم به اینکه خود در آن لحظه
چه ذهنیتی داریم و از خودمان بپرسیم آیا آمادگی آن را داریم که به جای
قضاوت کردن فردی که میبینیم، در پی دیدن جنبههای مثبت او باشیم؟
زندگی تاس خوب آوردن نیست، تاس بد را خوب بازی کردن است
|
جانی کوچولو با پدر و مادر و خواهرش سالی برای دیدن پدربزرگ و مادربزرگ رفته بودن به مزرعه. مادربزرگ یه تیرکمون به جانی داد تا باهاش بازی کنه. موقع بازی جانی به اشتباه یه تیر به سمت اردک خونگی مادربزرگش پرت کرد که به سرش خورد و اونو کشت
جانی وحشت زده شد...لاشه رو برداشت و برد پشت هیزمها قایم کرد. وقتی سرشو بلند کرد دید که خواهرش همه چیزو دیده ... ولی حرفی نزد.
مادربزرگ به سالی گفت " توی شستن ظرفها کمکم کن" ولی سالی گفت: " مامان
بزرگ جانی بهم گفته که میخواد تو کارای آشپزخونه کمک کنه" و زیر لبی به
جانی گفت: " اردکه رو یادت میاد؟" ... جانی ظرفا رو شست
بعد از ظهر اون روز پدربزرگ گفت که میخواد بچه ها رو ببره ماهیگیری ولی
مادربزرگ گفت :" متاسفانه من برای درست کردن شام به کمک سالی احتیاج دارم"
سالی لبخندی زد و گفت:"نگران نباشید چونکه جانی به من گفته میخواد کمک
کنه" و زیر لبی به جانی گفت: " اردکه رو یادت میاد؟"... اون روز سالی رفت
ماهیگیری و جانی تو درست کردن شام کمک کرد.
چند روزی به همین منوال گذشت و جانی مجبور بود علاوه بر کارای خودش کارای
سالی رو هم انجام بده. تا اینکه نتونست تحمل کنه و رفت پیش مادربزرگش و
همه چیز رو بهش اعتراف کرد. مادربزرگ لبخندی زد و اونو در آغوش گرفت و
گفت:" عزیزدلم میدونم چی شده. من اون موقع کنارپنجره بودم و همه چیزو دیدم
اما چون خیلی دوستت دارم بخشیدمت. من فقط میخواستم ببینم تا کی میخوای به
سالی اجازه بدی به خاطر یه اشتباه تو رو در خدمت خودش بگیره!"
********************************
گذشته شما هرچی که باشه، هرکاری که کرده باشید.. هرکاری که شیطان دایم اون
رو به رختون میکشه ( دروغ، تقلب، ترس، عادتهای بد، نفرت، عصبانیت، تلخی
و...) هرچی که هست... باید بدونید که خدا کنار پنجره ایستاه بوده و همه
چیز رو دیده. همه زندگیتون، همه کاراتون رو دیده. اون میخواد که شما
بدونید که دوستتون داره و شما رو بخشیده... فقط میخواد ببینه تا کی به
شیطان اجازه میدید به خاطر این کارا شما رو در خدمت بگیره!
بهترین چیز درباره خدا اینه که هر وقت ازش طلب بخشایش میکنید نه تنها میبخشه بلکه فراموش هم میکنه.
همیشه به خاطر داشته باشید:
*خدا پشت پنجره ایستاده*
پسر بچهای از خواهر بزرگترش پرسید: «آیا کسی واقعاً میتواند خدا را ببیند؟»
خواهرش که مشغول انجام کاری بود با تندی پاسخ داد: «البته که نه نادان!
خدا آن بالا در آسمانها است. هیچ کس نمیتواند خدا را ببیند».
مدتی گذشت. پسر بچه سؤال خود را از مادرش پرسید: «مامان! کسی تا به حال
خدا را دیده است؟» مادر با مهربانی پاسخ داد: «نه پسرم! خدا در قلبهای ما
آدمهاست. اماما هرگز نمیتوانیم او را ببینیم».
پسر بچه تا حدودی راضی شد.اما هنوز کنجکاو بود. اندکی پس از آن پدر بزرگ مهربانش او را برای ماهیگیری به سفر برد.
آنها مدت زیادی را با یکدیگر بودند. روزی خورشید با شکوه وصف ناپذیری در
برابر دیدگان آنها غروب میکرد. پسر بچه دید که صورت پدر بزرگش سرشار از
مهربانی و آسایش خاطر است. او اندکی فکر کرد و سر انجام با دودلی پرسید:
«بابا بزرگ، من ..... من دیـگر قصد نداشتم که ایـن سؤال را از کسی بپرسم.
اما مدت زیادی است که به آن فکر میکنم اگر جواب آن را به من بدهی خیلی
خوشحال میشوم. آیا کسی... آیا کسی واقعاً توانسته است خدا را ببیند؟»
مدتی گذشت. پیرمرد همان طور که نگاهش به غروب خورشید بود.به نرمی پاسخ داد: «پسرم! من الآن غیر از خدا هیچ چیز دیگری نمیتوانم ببینم».
پیرمردی صبح زود از خانهاش خارج شد.. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد میشدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.
پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: « باید ازت عکسبرداری بشه تا جائی از بدنت آسیب ندیده باشه»
پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.
پرستاران از اول دلیل عجلهاش را پرسیدند.
پیرمرد گفت زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا میروم و صبحانه را با او میخورم. نمیخواهم دیر شود!
پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر میدهیم.
پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمیشناسد!
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمیداند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او میروید؟
پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت:
اما من که میدانم او چه کسی است ...!